سیزدهِ فریاد های بی صدا...

مَنِ رَها...

یِ روزی اوج میگیرم...یِ روز در همین نزدیکی...

سیزدهِ فریاد های بی صدا...

دو سال پیش بود..نه? من اینجا...اری...همینجا...روی عمین تخت و در همین مکان جغرافیایی دراز بودم و دختر عمه که به زور اورده بودمش اینجا تا فکر و خیال دقم ندهد پایین تخت بود...سوال های تین اِیجِری میپرسید و انقدر بی اعصاب بودن ک گفتم همه اش را از دختر خاله اش بپرسد... دلم نمیخواست حرف بزنم...همین که کسی دیگر جز من در اتاق نفس میکشید خوب بود...

نمیخواهم زیاد بنویسم از ان روزها تا هر وقت میخوانمش غم سنگینی در قسمتی از سمت چپ بدنم قلمبه شود و از درون مرا بخورد و زجر کش کند...

فقط خواستم بگویم نحسیِ 13 را برایم قابل لمس ساختی...همان شبی ک فردای شبی بود ک گفتم...همان شبی ک منتظر شب بخیرت بودم...همان شبی ک نیمه شب از خواب پریدم و پیامکت را دیدم و دنیذ روی سرم آوار شد...هیچ.وقت فراموشم نمیشود فریاد های بی صدای ته دلی ام ان موقع...نشستم روی تخت و بی صدا فریاد زدم تا کسی بیدار نشود از صدایم و دلیل بی قراری ام را نپرسد...تا خود صبح گریه کردم... فردایش در مدرسه خودم را در اغوش "ز" رها کردم و گریه کردم و همه چیز را گفتم..نه...دیگر نمینویسم ادامه اش را...همین قدر هم برای سرازیری اشک هایم کافیست...بیشتر نمیخواهم... فردا را ...نحسی اش را..برایم عوض کن,خب?

خاطره بده را پاک کن...اگر جای تو بودم به مولا همین کار را میکردم...

+ چه صبح,چه ظهر...از خواب ک بیدار میشم حسِ ژله ی سبز بودن دارم!!!

اینُ دیشب نوشتم اما دیشب نشد بزارمش الان میزارم!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در  13 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 10:13  توسط badbadak